فقط تنهایی

درباره بلاگ
>walpaper-love-fantezy-4.jpg فقط تنهایی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۸ شهریور ۹۵، ۱۴:۳۶ - فاطمه نظری
    مبارک
  • ۲۲ مرداد ۹۵، ۲۰:۲۸ - elahe sodagar
    مبارکه
نویسندگان
پیوندها
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۰

جای پای زندگی

پیر مردی ناتوان و دل غمین

با رخی پر هیبت و موی سپید

بازوانش چون دو چوب نیم سوز

دیدگانش بی فروغ و بی امید

موی ابرویش چو برف کوهسار

قامتش خم گشته بودی چون کمان

صد بهار زندگی را کرده طی

صورتش نیلی ز شلاق زمان

چهره ی پر چین و جسم لاغرش

بس حکایت می نمود از زندگیش

پشتکار و همت مردانه اش

حاصلی از غیرت و مردانگیش

تیشه می زد بر دل سنگین کوه

تا بسازد ساز و برگ زندگی

داده بود از کف توانش را ولی

در ره آزادی و آزادگی

روزی اندر پر تو سوزان مهر

تکیه زد بر سنگ سخت کوهسار

تکیه زد بر بالش سنگین کوه

تا که بیرون سازد از تن رنج کار

کم کمک خوابید آن روشن ضمیر

بادلی پر درد و قلبی نا امید

نور خورشیدش چو ماری اتشین

بی امان و بی ترحم می گزید

تک نفس های خفیف و نارسا

ناگهان قوت گرفت و شد شدید

هر نفس کز سینه می امدبرون

همرهش پیک اجل هم می دوید

شیشه عمر گران قدرش شکست

ناگهان بی حس شد و رنگش پرید

بی نوا خوابید و از غم وارهید

چون که دیگر قاصد مرگش رسید

پیر مرد خسته و فرسوده تن

چون یکی سر گشته و گم کرده ره

شد جدا از کاروان زندگی

با دلی شوریده و عمری تبه

جان به جانان آن زمان  تسلیم کرد

رشته امیدش از هم شد جدا

جسم بی جان و تهی از زندگیش

عاقبت شد طعمه مرغ هوا!

نظرات  (۱۵)

عشقم خیلی دوست دارم
پاسخ:
مرسی هم چنین
مرسی که اومدی
۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۵ میچکا بانو
و بیچاره پیرمرد ..
موفق باشی ..
پاسخ:
ممنون
سلام
بسیار عالی
ما شما رو دنبال کردیم خوشحال میشم اگه شما هم به ما سر بزنید و دنبال کنید
پاسخ:
ممنون
۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۵ نشسته خنده
خدا رحمتش کنه
مرد خوبی بود
پاسخ:
ممنون
دنبال شدی دوستم به منم سر بزن
پاسخ:
حتما
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۳ نوید شریفی
شعرتونو برای فرستادن در وبلاگم انتخاب کردم
پاسخ:
کارخوبی کردین
۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۸ ارسطو عباسی
سنگ ِ اندیشه به افلاک مزن! دیوانه!
چون که انسانیُ از تیره ی سر طاسانی!
زهره گوید که شعور ِ همه آفاقی تو!
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی!
در ره ِ عشق دهی هم سرُ هم سامان را،
چون به معشوقه رسی بی سرُ بی سامانی!
راز در دیده نهان داریُ باز از پی ِ راز،
کشتی ِ دیده به توفانُ خطر می رانی!
مست از هندسه ی روشن ِ خویشی! مستی!
پُشت در آینه در آینه سرگردانی!
بس کن! اِی دل! که در این بزم ِ خرابات ِ شعور،
هر کس از شعر ِ تو دارد به بغل دیوانی!
لب به اسرار فرو بندُ میندیش به راز!
وَرنه از قافله ی مورُ ملخ درمانی!

از: حسین پناهی
پاسخ:
ممنون
قشنگه
کم نمیام
شما تشریف ندارید
در میزنیم کسی در رو باز نمی کنه
پاسخ:
خیلی ممنون
من همیشه نیستم حق باشماس
۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۴ رفیق خاموش
چه غم انگیز:(
پاسخ:
ممنون بابت نظرتون
۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۲ سینا مرادی
زیبا بود
پاسخ:
ممنون
خوووووووووووب
+++
پاسخ:
ممنون
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۳ مهدی ابوفاطمه
:(
:)
لایک
زیبا بود
پاسخ:
ممنون
زیبا بود
پاسخ:
ممنون
کم میاین اینجا
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۸ خواندنی ها
شعر زیبایی بود و البته غمناک
دلم کباب شد واسه پیرمرد:-((
پاسخ:
ممنون از نظرتون
چه زیبا!
پاسخ:
ممنون

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">