ادم ها..
ادم ها...
یک روز می آیند...
مقابلت بالاوپایین می پرند...
خودشان رابه اب واتیش می زنند...
تا انهارا ببینی...
به انها توجه کنی...
محبت کنی...
محبت کردن که شروع می شود...
به بودنشان که عادت میکنی...
پای بودنشان که حساب باز می کنی..
شروع میکنند به رفتن...
این طبیعت انسانهاست...
بعدازهررفتی آمدی دارند...
بعداز هرآمدی رفتی...
اما تلخ ترین قسمت قصه این می شود...
انکه محتاج نیم نگاهت بود...
تا از گوشه ی نگاهت محبت بچیند...
حالا انقدر محبت به خوردش داده ای...
دیگر تورا نمی شناسد...
چشمش کور شده است...
تلخی قصه اینجاست...
وگرنه...هم من...هم شما...هم ادمهای رفت وآمدی...
به رفت و آمدها عادت کرده ایم...