دیگر آن عهد قدیم آن همه دیدار گذشت
دیگر آن شب همه شب دیده بیدار گذشت
دیگر آن عاشق شیدا که دلش پیش تو بود
از تو و عشق محال تو به ناچار گذشت
دیگر آنمرغک پربسته و دل خسته ی تو
پرکشید از قفس و از گل و گلزار گذشت
نه هوای تو به سر ماند و نه سودای دگر
زانکه ایام جوانی دگر ای یار گذشت
تو زلیخا شدی آن روز که در کشور عشق
ی.سف بی گنهی از سر بازار گذشت
ای تو در خاطر من مانده دگر بار امشب
نقش زیبای تو از پرده ی پندار گذشت
گر چه آن قدر به هجران تو خو کرده دلم
که زمانی است دگر لذت دیدار گذشت
دیگر ای دوست به خود زحمت دیدار مده
کار این دل شده عاشق دگر از کار گذشت
دوش در خاطر من بودی و من خوش که عجب
ماه نو باز درخشید و شب تار گذشت
مرده بودم من وناگه به تنم جان آمد
بی گمتن بوی تو از بستر بیمار گذشت
تا بچیند گلی از گلشن عشق تو مگر
بادل پاک از نوک صد خار گذشت