۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۰
دل بر نمی گیرم
هزارم سنگ اگربرسر زنی دل بر نمی گیرم
به عالم غیر دلدارم دگر دلبر نمی گیرم
به ایوان وفایت چون پرستو لانه ای دارم
مزن سنگم به بال وپر زبامت پر نمی گیرم
توام تا می دهی از خون دل پیمانه پیمانه
ز غیرت از کف ساقی می و ساغر نمی گیرم
خیالت گرچه هر شب بامن شیدا هم اغوش است
به جز تندیس غم اما شبی در بر نمی گیرم
چه می گویی که بامن قصه ی دیرینه افشاکن
چه شب ها تا سحر گفتم دگر از سر نمی گیرم
گر امروز از تو داد خود نمی گیرم عزیزمن
گمان اما مکن هرگز که در محشر نمی گیرم
نگارا! من گویم به عهد خود وفا دارم
سر از کویت نمی تابم ره دیگر نمی گیرم